قلم خالی به راه افتاد بر ناقوس احساسم
صدای واژه ها را می کشید این گوش بی جانم
قلم بر دفترم جوهر به خونم داغ دار
نمی دانم کدامین صورتم جاریست بر ایثار
و یا شیطان نقاب است و مکار
نمی دانم اگر در شعر خود از حزن گویم
و یا کردار های عاشقانه
چه فرقی می کند بر حال یک پرواز از پرواز جا مانده
پرنده در قفس
صورت کماکان در نقاب
در این بازی که هر سویش خدا قاضیست
می بازد سراب
به اشک عاشقان سوگند
به نقش روی ابریشم
که فریادم سزاوار بلا نیست
20/7/1386
احمد ملائی